سودازدگی زمانی اتفاق نمیافتد که ما بیهدف میشویم. بلکه دقیقا زمانی روی میدهد كه هدف روشن است اما دیگر میلی برای رسیدن به آن نداریم. برای همین است که موضوع فلسفه مدرن (فکر میکنم، پس هستم)، به شدت سودازده است. همهچیز مهیا است اما تو دیگر میلی به هیچ چیز نداری. و به نظر من، این همان معمای مدرنیته است. این همانند باید و نباید مذهبی نیست که معلوم نیست چه چیزی را منع میکند. بلکه این شمایید که میلتان را از دست میدهید و آنوقت باید و نبایدها از راه
. وقتی تمامِ حسرتها به مرگ اضافهات میکنن وقتی همه غمهای فلسفی کلافهات میکنن غمها که هر چقدر میخندی احاطهات میکنن نفسها به بویِ جسد به تدریج عادت میکنن وقتی میخوای با دیوارا حرف بزنی و ممکن نیست وقتی تو مجرای نفس چیزی جز بغضِ مزمن نیست وقتی اطرافت همه چیز اونقدر خوبه که سیر شدی میبینی تو انتظارِ اتفاق خوب پیر شدی وقتی وجودت خالیه و از درون درد میکشی چشمای پر اشکتو به شیشههای سرد میکشی .
درباره این سایت